نقد نظریهی مارکس در حوزهی جامعهشناسی دین
نظریهی مارکس در مورد دین، پیش از آنکه نظریهای جامعهشناختی یا به بیان دقیقتر اجتماعی باشد، نظریهایست فلسفی. همچنان که مارکس پیش از آنکه جامعهشناس باشد، فیلسوف است. بحث مارکس در خصوص دین، در گفتگو با هگل و فوئرباخ طرح میشود و درست به همین دلیل است که نمیتوان خارج از چارچوب فلسفه بدان نگریست. بهرغم این، نظریهی دین مارکس دلالتی اجتماعی نیز دارد که در کانتکست جامعهشناسی میگنجد و همین وجه نظریهی اوست که در اینجا مدنظر ماست. نقد و سنجش نظریهی دین مارکس از منظر فلسفی در اینجا مدنظر ما نیست؛ تنها دلالتهای جامعهشناختی این نظریه است که برای ما اهمیت دارد و در اینجا مورد بحث و ارزیابی قرار میگیرد. نکتهی دوم که پیش از پرداختن به بحث نقد و سنجش نظریهی دین مارکس باید بدان توجه داشت اینکه دین، مسالهی اصلی مارکس نبوده است؛ بر خلاف کلاسیکهایی نظیر دورکیم و وبر که دین مسالهی آنها بوده. دورکیم یکی از مهمترین پژوهشهای خود (صور بنیانی حیات دینی) را به بررسی جامعهشناختی امر دینی اختصاص داده است؛ ماکس وبر طرح گستردهای برای مطالعات جامعهشناختی دین درانداخته بود؛ هرچند نتوانست این طرح را تا انتها پیش ببرد. اما در خصوص مارکس، هیچ پژوهش یا متن مستقلی که به دین پرداخته باشد، نمیتوان نشان داد. مباحث مارکس در خصوص دین، به صورت پراکنده در آثار گوناگونی نظیر ایدئولوژی آلمانی، دربارهی مسالهی یهود و نقد فلسفهی حق هگل، تزهایی دربارهی فوئرباخ و …. طرح شدهاند. این نکتهایست که مورد تصریح آلتوسر نیز بوده؛ به عقیدهی آلتوسر، در ۲۷ سالگی تحولی در مارکس رخ میدهد که سبب میشود از آن تاریخ، دین برای مارکس اهمیت بنیادینی نداشته باشد؛ او از این پس به مسائل اقتصادی میپردازد.