کارنوشت درس جامعهشناسی تاریخی (دکتر اجتهادی) ـ نیمسال اول سالتحصیلی ۹۴-۱۳۹۳
بهمن ۱۳۹۳
کمال رضوی
هدف یادداشت پیش رو، پاسخ به این پرسش است: در چند دهه گذشته و در پی نقدهایی که به گرایشهای گوناگون جامعهشناسی (جامعهشناسی جامعهشناسان کلاسیک و جامعهشناسی تجربی آمریکا ( از مکتب شیکاگو تا نظریه سیستم ها) انجام گرفته اند، توجه نظریه پردازان به جامعهشناسی تاریخی بسان جایگزینی مناسب برای این دو گرایش اصلی (روش شناختی ) – که گاه با جدیت رودرروی یگدیگر نیز قرار گرفته اند، معطوف شده است. آیا گرایشهای روششناختی فوق برای شناختن جامعه انسانی ناکافی یا ناتوان تشخیص داده میشوند؟
کاستیهای جامعهشناسی کلاسیک
همچنان که الیزابت کلمنتز در مقالهی خود با عنوان «جامعهشناسی به عنوان علمی تاریخی» تصریح میکند پرسش اصلی جامعهشناسان اروپایی نسل اول (کلاسیکها: دورکیم، وبر، مارکس) این بود که «چگونه ما مدرن شدیم؟»؛ عناصر موثر در ظهور علائم مدرنیته (تقسیم کار، عقلانیت و بوروکراسی، سرمایهداری) چه بودهاند؟ کلاسیکها، در پاسخ به این سوالها، تاریخ را به مثابه مجموعهای از دورههای متمایز که به لحاظ خصلت سازمان اجتماعی از هم تمیز مییابند، در نظر گرفتند. بنابراین به «گذار» از یک سازمان اجتماعی (جوامع پیشامدرن) به سازمان اجتماعی دیگر (جوامع مدرن) توجه کردند. علیرغم تفاوتهایی که میان رویکرد و دیدگاه کلاسیکها وجود دارد، در خصوص گذار از یک سازمان اجتماعی به سازمان اجتماعی دیگر، میان اینها امر مشترکی دیده میشود: علاقهی مشترک به توضیح مدرنیته به ارائهی نوعی زمان خطی یا برداری (time’s arrow) انجامید: روایتی کلان از تحولات تاریخی جوامع مدرن.
کلمنتز در ادامه تصریح میکند که از آدام اسمیت تا دورکیم، سوال از مدرن شدن جهان، مرادف با سوال لز چگونگی مدرن شدن اروپا بود و اینکه چرا بقیهی جهان مدرن نشد. روایت کلان فوق، مبتنی بر توسعه نظریهی تکامل در بیولوژی بود که تاریخ اروپا را به عنوان نوک پیکان تکامل فرایند تاریخی تلقی میکرد (کلمنتز، ۲۰۰۶: ۳۴-۳۳).