کمال رضوی
کارنوشت درس جامعهشناسی تاریخی (دکتر اجتهادی) ـ نیمسال اول سالتحصیلی ۹۴-۱۳۹۳
بهمن ۱۳۹۳
هدف یادداشت پیش رو، پاسخ به این پرسش است: اگر تاریخ به لحاظ روش و هدف تنها میتواند تفسیر کند، حال آنکه جامعهشناسی، علمی تبیینکننده است، بنابراین چگونه این دو (تاریخ و جامعهشناسی) میتوانند با یکدیر همکاری کرده و از یکدیگر بهرهمند شوند؛ به یکدیگر بپیوندند و جامعهشناسی تاریخی را پدید آورند؟
روش و هدف تاریخ و جامعهشناسی: درنگی انتقادی
مقدمتاً و پیش از پاسخ به سوال باید اشاره کرد که این تلقی که تاریخ تنها تفسیر میکند و جامعهشناسی تبیین میکند، نگاهی است متقدم که در دورانی سربرآورد که جامعهشناسی به مثابه علمی طبیعی و تجربی تبلور یافته و مکتب شیکاگو بر جامعهشناسی آمریکا مسلط بود. لذا باید پیش از پاسخ به این پرسش، آن را با دیدهی نقادانه نگریست و پرسش را مورد پرسش قرار داد: آیا واقعاً تاریخ تنها تفسیر میکند و جامعهشناسی تنها تبیین میکند؟
ایزابل سی. مکلالین در مقاله «تاریخ و جامعهشناسی: مقایسهای میان روشها» که در سال ۱۹۲۶ در چارچوب رویکرد مکتب شیکاگو نگارش یافته به نقل از رابرت پارک مینویسد:
«جامعهشناسی … بدل به یک علم طبیعی و نسبتاً انتزاعی شده است، و علمی کمکی برای مطالعهی تاریخ، اما نه بهعنوان جانشینی برای تاریخ. کل مطلب میتواند در این گزاره جمع گردد: تاریخ تفسیر میکند، علم طبیعی تبیین میکند. بر مبنای تفسیر واقعیتهای تجارب است که ما نظام عقاید خود را صورتبندی کرده و ایمانهایمان را بازمییابیم. اما در دیگر سو،تبیینهای ما از یک پدیده، مبنای تکنیک و ابزارهای عملی ما برای کنترل طبیعت و ماهیت بشری، انسان و جهان فیزیکی، هستند».[۱]
کوشش مک لالین نیز در این مقاله تماماً بر اساس همین دوگانگی روش و هدف در تاریخ و جامعهشناسی سامان گرفته و او میکوشد که نشان دهد میان این دو به لحاظ روش و هدف شکافی است که به واسطهی علوم متعدد دیگر (از تاریخ فلسفی و طبیعی تا مردمشناسی و روانشناسی عامه و گروهی) پر میشود.
مکلالین در جمعبندی بحث خود میکوشد چنین داعیهای را مستدل سازد. اما درک و صورتبندی وی از جامعهشناسی به مثابه علمی طبیعی بسیار متاثر از همان رویکرد مکتب شیکاگو است. از منظر اصحاب مکتب شیکاگو[۲]، جامعهشناسی اساساً علمی است تجربی. چنین فرضی را در ادامه مورد واکاوی قرار خواهیم داد. اما اکنون بهتر است بر تبعات پذیرش چنین فرضی تمرکز کنیم. اگر بپذیریم که جامعهشناسی، علمی طبیعی است، بلافاصله منطق و روششناسی علوم طبیعی بر جامعهشناسی تحمیل میشود؛ چنانکه مکلالین میگوید:
«جامعهشناس … مانند هر دانشمند طبیعی دیگری کار میکند. بعد از ملاحظهی میدان و سنجیدن و سبکسنگین کردن فرضیههای مختلف، شروع به مشاهده میکند و فرضیههای کاری چندگانه را مورد استفاده قرار میدهد. در مطالعهی ملیت، نظریهی «تقلید و ارتباطات ایدههای فرهنگی» تارد[۳] در کنار نظریهی «سرچشمهها»ی وونت[۴] و دیگر مفاهیم کلی، خطوطی را تجهیز میکنند که آزمایش در راستای آنها میتواند صورت گیرد. گام بعدی این است که ظهور و بروزها و ویژگیهای مشترک گروههای ملی مختلف مورد مشاهده و بررسی قرار گیرند. هنگامیکه این مشاهدات ثبت شد، با یکدیگر مورد مقایسه قرار گرفته و ذیل عناوینی نظیر «زبان»، «خصوصیات فیزیکی»، «آدابورسوم عاطفی»، و غیره طبقهبندی میشوند. مشاهدهها همواره بر اساس امر نوعی تا آن میزان که آزمایشگر میتواند تعیین کند، گروهبندی میشوند و بهموازات خطوط فرایندهای اجتماعی عمومی که تاکنون توسط جامعهشناسان ترسیم شده، قرار میگیرند. ملیتها بهعنوان گروههای کشمکشی دیده میشوند که درون هر یک از آنها نوعی همبستگی ناشی از تطبیق و همانندسازی، وجود دارد. هرگاه محتوای جدیدی بر این [گروهبندی] اضافه شود، آن محتوا در یک دستهبندی قرار داده میشود، درست مانند دادهها در هر مسئلهی علمی دیگری. … تا جایی که روش، یکی از اقسام جستجو، آزمودن، مقایسه کردن و طبقهبندی کردن باشد، تمام علوم ـ جامعهشناسی، جانورشناسی، شیمی، و سایر علوم ـ جملگی یکسان هستند. همهی آنها در تلاش برای یافتن نمونهای نوعی هستند که تمام اعضای یک طبقه را تبیین نماید» (مکلالین، ۱۹۲۶: ۳۹۳-۳۹۲).
تبعات چنین رویکردی به جامعهشناسی در گزاره پایانی مکلالین به خوبی هویدا میشود: جامعهشناسی در کنار علومی چون جانورشناسی و شیمی قرار میگیرد و به لحاظ روششناختی و کاربست تکنیکهایی چون جستجو، آزمودن، مقایسه کردن و طبقهبندی کردن کاملاً با آنها یکسان تلقی میشود. همین چارچوب است که هدف نهایی جامعهشناسی را نیز «کنترل» و «تبیین» تلقی میکرد: …





