کمال رضوی
(کار کلاسی درس نظریههای جامعهشناسی ۲ ـ نیمسال دوم سالتحصیلی ۹۳-۱۳۹۲)
۲۷ بهمن ۱۳۹۲
نظریهی مارکس در مورد دین، پیش از آنکه نظریهای جامعهشناختی یا به بیان دقیقتر اجتماعی باشد، نظریهایست فلسفی. همچنان که مارکس پیش از آنکه جامعهشناس باشد، فیلسوف است. بحث مارکس در خصوص دین، در گفتگو با هگل و فوئرباخ طرح میشود و درست به همین دلیل است که نمیتوان خارج از چارچوب فلسفه بدان نگریست. بهرغم این، نظریهی دین مارکس دلالتی اجتماعی نیز دارد که در کانتکست جامعهشناسی میگنجد و همین وجه نظریهی اوست که در اینجا مدنظر ماست. نقد و سنجش نظریهی دین مارکس از منظر فلسفی در اینجا مدنظر ما نیست؛ تنها دلالتهای جامعهشناختی این نظریه است که برای ما اهمیت دارد و در اینجا مورد بحث و ارزیابی قرار میگیرد.[۱]
نکتهی دوم که پیش از پرداختن به بحث نقد و سنجش نظریهی دین مارکس باید بدان توجه داشت اینکه دین، مسالهی اصلی مارکس نبوده است؛ بر خلاف کلاسیکهایی نظیر دورکیم و وبر که دین مسالهی آنها بوده. دورکیم یکی از مهمترین پژوهشهای خود (صور بنیانی حیات دینی) را به بررسی جامعهشناختی امر دینی اختصاص داده است؛ ماکس وبر طرح گستردهای برای مطالعات جامعهشناختی دین درانداخته بود؛ هرچند نتوانست این طرح را تا انتها پیش ببرد. اما در خصوص مارکس، هیچ پژوهش یا متن مستقلی که به دین پرداخته باشد، نمیتوان نشان داد. مباحث مارکس در خصوص دین، به صورت پراکنده در آثار گوناگونی نظیر ایدئولوژی آلمانی، دربارهی مسالهی یهود و نقد فلسفهی حق هگل، تزهایی دربارهی فوئرباخ و …. طرح شدهاند. این نکتهایست که مورد تصریح آلتوسر نیز بوده؛ به عقیدهی آلتوسر، در ۲۷ سالگی تحولی در مارکس رخ میدهد که سبب میشود از آن تاریخ، دین برای مارکس اهمیت بنیادینی نداشته باشد؛ او از این پس به مسائل اقتصادی میپردازد (شریعتی، سارا، ص.۳۸). بنابراین در سنجش نظریهی دین مارکس، باید دقت کرد که دین پروبلماتیک اصلی مارکس نبوده است.
با طرح این مباحث مقدماتی، اکنون به سراغ تشریح نقدهایی میرویم که بر کار مارکس در حوزهی جامعهشناسی دین وارد شدهاند.
۱. آیا دین اساساً ایدئولوژیک و فریبکارانه است؟
نخستین نکتهای که در نظریهی مارکس پیرامون دین خودنمایی میکند، صورتبندی دین به مثابهی ایدئولوژی و ابزاری برای فریب طبقات محکوم توسط طبقات حاکم و با هدف حفظ منافع آنان است:
«الغای مذهب به عنوان سعادت خیالی مردم، طلب سعادتی واقعی برای آنان است. طلب دست برداشتن از توهم دربارهی اوضاع موجود، همانا طلب دست برداشتن از اوضاعی است که نیاز به توهم دارد. پس نقد مذهب، نطفهی نقد جهان پردردی است که مذهب هالهی مقدس آن است … نقد مذهب، توهم را از انسان میزداید تا شاید او چون انسانی توهمزدوده و با خردی بازیافته بیندیشد، عمل کند، و واقعیت خوش را سامان دهد؛ تا شاید چون خورشید راستین، خود گرد خویش بگردد. مذهب صرفا خورشید موهومی است که انسان تا زمانی که گرد خویشتن نمیچرخد، گرد او میچرخد». (مارکس، ۱۳۸۱، ص.۵۴).
«دین، یک آگاهی جهانی واژگونه است. زیرا محصول یک جهان واژگونه است. در این داعیهی مارکس، ویژگی دین به عنوان یک پدیدهی اساساً ایدئولوژیک به چشم می خورد. به نظر مارکس، ایدئولوژی، صورتی از اندیشه است که در قالب آن، انسانها و شرایطشان، مانند عکسهای نگاتیو در یک تاریکخانه، وارونه مینمایند» (همیلتون، ص.۱۴۴ به نقل از مارکس ۱۹۵۷، پ.۶۲).
این داعیه که دین تاریخی در جوامع غالباً به ابزاری از سوی طبقات حاکم برای مشروعیتبخشی به اقدامات حاکمان بدل شده و به واسطهی آن، حاکمیت آنان تقدیس یافته و مشروعیتی الهی پیدا کرده است، با شواهد تاریخی متعددی در تاریخ ادیان گوناگون قابل اثبات است. اما از این واقعیت نمیتوان بلافاصله نتیجه گرفت که دین، اساساً و ماهیتاً پدیدهایست ایدئولوژیک و ابزاری است فریبکارانه در خدمت طبقات حاکم. در واقع آرمانهای متعددی را می توان نشان داد که به شکل مشابهی از سوی قدرتها مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند. نمونهی معاصر این امر، قربانی شدن آرمان عدالت و برابری انسانها در نظام استالینیستی شوروی بود. اخیرترین نمونه از این دست را نیز میتوان در سوءاستفادهی نئوکانهای آمریکایی از آزادی و حقوقبشر برای اهداف جنگافروزانه در عراق پی گرفت. نمونههای تاریخی متعددی از بهرهمندی طبقات حاکم از فلسفه، هنر، ادبیات و …. برای مشروعیتبخشی و فریب تودهها نیز میتوان نشان داد. اما هیچیک از این شواهد ما را بر آن نمیدارد که عدالت و آزادی یا هنر و ادبیات و فلسفه را به عنوان پدیدههایی ماهیتاً ایدئولوژیک و ابزارهایی فریبکارانه تلقی نماییم.
طرح مارکس پیرامون کارکرد ایدئولوژیک دین، حداکثر میتواند این سوال را پیش روی قرار دهد که دین بر اساس چه سازوکارهایی به ابزاری برای فریب تودهها بدل میگردد؛ اما این سوال، تمام واقعیت دین را برای ما تبیین نمیکند. (همیلتون، ص.۱۴۸)
۲. تعارضهای درونی نظریهی دین مارکس
مارکس در خصوص دین از یک سو قائل به ماهیت و کارکرد ایدئولوژیک است. این انگاره، طبعاً این فرض ضمنی را در بر دارد که طبقات حاکم برای آنکه بتوانند سلطهی خود را بر طبقات فرودست اعمال و تحکیم نمایند، دین را به مثالهی پدیدهای ایدئولوژیک و آگاهیای کاذب برساخت میکنند و به طبقات فرودست تزریق میکنند. اما از سوی دیگر، مارکس دین را در ذیل پدیدهی ازخودبیگانگی تحلیل میکند که تلویحاً حاوی این فرض است که دین از طبقات فرودست سرچشمه میگیرد که بیش از دیگر طبقات اسیر ازخودبیگانگی هستند. و در نهایت اینکه مارکس در مباحث خود بر کارکرد اعتراضی دین نیز صحه گذاشته است؛ هرچند این کارکرد اعتراضی را ناکافی و انحرافی تلقی میکند. اما این سه ویژگی آشکارا در تعارض و ناسازگاری با یکدیگر قرار میگیرند. اگر دین پدیدهای ایدئولوژیک باشد، طبعا از طبقات فرادست سرچشمه میگیرد و اگر دین محصول ازخودبیگانگی باشد، طبعا بیش و پیش از همه از طبقات فرودست که واجد بیشترین درجهی ازخودبیگانگی هستند سرچشمه میگیرد. از سوی دیگر، اگر دین افیون تودههاست و کارکردی صرفاً تخدیری و مشروعیتبخش دارد، چگونه میتوان وجه اعتراضی دین در تاریخ را تحلیل کرد؟ مارکس طبعا چندان سادهاندیش نبوده که به کلی منکر کارکرد اعتراضی دین در تاریخ شود؛ اما برای رفع این ناسازگاری طرحی که پیش روی مینهد، انحرافی بودن کارکرد اعتراضی دین است؛ دین هرگاه در مقام اعتراض به وضع موجود قرار گرفته، «با هدایت آرزوهای مردم به راههای بیخطر، در نهایت پیشتیبان وضع موجود شده است». (همیلتون، ص.۱۴۶)؛ «گاهی اوقات دین میتواند در خدمت منافع گروههای شورشی قرار گیرد ـ ولی تنها به عنوان یک آرامبخش یا یک فریاد کمک خواهی کوتاه مدت» (بکفورد، ص.۳۹).[۲] خصلت اعتراضآمیز دین، به تغییر شرایط موجود کمکی نمیرساند، بلکه با هدایت اعتراض به مسیر انحرافی، موجب تحکیم وضع موجود میشود. این تفسیر از کارکرد اعتراضی دین، به جز آنکه با شواهد متعددی نقض میگردد، اما تلویحاً این فرض را پذیرفته که دین زاییدهی نیاز طبقات فرودست بوده (هرچند که به تامین نیاز آنها کمکی نرسانده باشد) و جنبهی ایدئولوژیک و فریبکارانهی آن برای طبقات فرادست، جنبهای ثانوی و متاخر است.
۳. تقلیلگرایی در توضیح ابعاد دین
انتقاد سومی که بر رهیافت مارکس نسبت به دین وارد است از این قرار است که مارکس با پدیدهی چندوجهی و پیچیدهی دین برخوردی تقلیل گرایانه و سادهانگارانه کرده؛ تمام تمرکز خود را بر خصلت تخدیری و جبرانی و ایدئولوژیک دین قرار داده و از وجوه دیگری که امر دینی دارد، غفلت یا تجاهل کرده است. به عنوان مثال میتوان به کارکرد معنابخشی دین اشاره کرد که هیچ ما به ازایی در کار مارکس ندارد: «دین میتواند کوششی برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل جهانی باشد که در ذات وضعیت بشری وجود دارند … مانند مسائل مربوط به معنای رنج، زندگی و مرگ. این مسائل از منافع طبقاتی و موقعیتهای خاص اجتماعی فراتر میروند» (همیلتون، ص.۱۴۹).
افزون بر این، گفته شده که مارکس وجه بازتفسیر و اجتهادی دین را دست کم گرفت و مبنای احساس مذهبی را نیز در محیط و طبقه متعین کرد (شریعتی، ص.۵۴)[۳] و همین امر نیز از مصادیق مواجههی تقلیل گرایانهی مارکس با دین است.
نادیده گرفتن وجه اعتراضی دین که در بخش قبلی به آن اشارت رفت نیز میتواند مصداق دیگری از همین تقلیلگرایی تلقی گردد. مارکس البته به کارکرد اعتراضی دین توجه داشت، اما همچنان که گفته شد با صدور حکمی قاطع و بدون توجه به شواهد تاریخی، وجه اعتراضی دین را نیز ناموثر و بینتیجه اعلام کرد. چرا که پذیرش اصالت این وجه دین، با خصلت ایدئولوژیک و فریبکارانه و مشروعیتبخش دین به وضوح در تناقض قرار داشت؛ در نتیجه ناگزیر از کارکرد اعتراضی دین به نفع همان وجه ایدئولوژیک، چشم پوشی شده و این کارکرد اعتراضی به شکلی نامستدل و سست، غیرموثر و انحرافی تلقی شد.
«مارکس از آن رو که دین را یک واقعیت روبنایی میدانست که به زیربنای مادی زندگی اجتماعی وابسته است، به امر دینی همچون یک سیستم سمبولیک مستقل توجه نداشت؛ از این رو امر دینی را به نتایج سیاسی ـ اجتماعیاش تقلیل میداد» (شریعتی، ص.۶۳، به نقل از جی، پی، ویلیام، ص.۹).
۴. صورتبندی دین در ذیل نظریهی استثمار
نقد چهارمی که بر کار مارکس در تفسیر و تحلیل جایگاه دین وارد شده، این است که مارکس دین را در ذیل نظریهی اقتصادی و سیاسی خود در خصوص ارزش اضافی و استثمار صورتبندی و تبیین کرده است و همین امر سبب شده که وی تنها آن جنبههایی از دین را ببیند و برجسته نماید که در صورتبندی نظریهی استثمار وی مفید و کمککار بودهاند. در واقع، همچنان که آلتوسر نیز تصریح میکند، از زمانی به بعد دین هیچ گاه در کانون توجه و نظریهپردازی مارکس نبوده و تمام توجه مارکس معطوف به ارائهی نظریهای اقتصادی پیرامون بهرهکشی در جامعهی طبقاتی بوده است. همین اشتغال ذهنی مارکس سبب شده که تحلیلش از دین نیز قطعهای از پازل نظریهی اقتصادی وی شود و تنها جنبهی ایدئولوژیک دین در جامعهی طبقاتی از سوی وی مورد تاکید و تحلیل قرار گیرد. به علاوه، گفته شده که مارکس صرفاً درگیر علایق آکادمیک و پژوهشی نبوده، بلکه مقاصدی آشکارا سیاسی داشته و از تصریح بر این امر نیز ابایی نداشته است. به همین سبب مارکس نمیکوشید که تبیینی همه جانبه از دین ارائه دهد. (همیلتون، ص.۱۵۰؛ به نقل از مک کاون، ۱۹۷۵ و پلامنتاز، ۱۹۷۵).
۵. عدم تحقق پیشبینی مارکس پیرامون آیندهی دین
در نهایت باید به پیشبینی آیندهی دین در میان طبقات کارگر در نظریهی مارکس پرداخت. مارکس بر آن بود که با رشد آگاهی طبقاتی، دین که به مثابهی ایدئولوژی و آگاهی کاذب عمل میکند، کارآیی خود را از دست خواهد داد؛ به بیان دیگر، به موازات رشد آگاهی طبقاتی، نقش دین، محدود و محدودتر خواهد شد. اما وضعیت کشورهای پیشرفتهی صنعتی و سرمایهداری، گرچه موید گرایش بیشتر این جوامع به عرفی شدن است، اما این عرفی شدن و کاهش نقش دین را نمیتوان با شاخص آگاهی طبقاتی طبقهی کارگر تبیین کرد.[۴] پیشرفتهترین کشور به لحاظ صنعتی و سرمایهداری، آمریکاست که در عین حال به لحاظ شاخصهای سکولار بودن، در سطح پایینی قرار دارد (در مقایسه با بسیاری از کشورهای صنعتی اروپایی، کمتر عرفی شده و همچنان خصلت دینی در آن نمودار است)؛ کشورهایی نظیر بلژیک و هلند نیز به لحاظ شاخصهای عرفی شدن، در وضع پایینترین نسبت به کشورهایی نظیر بریتانیا، آلمان و کشورهای اسکاندیناوی قرار دارند. اما به نظر نمیرسد سطح آگاهی طبقاتی کارگران در این کشورها در وضعیت چندان متمایز و متفاوتی قرار داشته باشد. این قبیل شواهد مبین آن است که رابطهی اموری نظیر مذهبی بودن، عرفی شدن و آگاهی طبقاتی پیچیدهتر از آن است که با تبیینهای ساده و تقلیلگرایانهی مارکس قابل توضیح باشد. (همیلتون، ص.۱۵۰).
مارکس از پایان دین سخن گفت (شریعتی، ۵۴)، اما گذشت چندین از زمانی که وی به طرح دیدگاه خود پرداخت و در حالی که مارکسیسم نیز در بسیاری از کشورها به قدرت سیاسی دست یافت، پیشبینی مارکس در مورد پایان دین را از اعتبار انداخت. امر دینی هنوز حتی در جوامع صنعتی پیشرفته ـ هر چند با اشکال و نمودهای متفاوت دیگر ـ حضوری پررنگ دارد. به علاوه تحولات دهههای بعدی نشان داد که دین نه تنها پایان نیافته، بلکه میتواند تریبون انقلاب باشد (شریعتی، ص.۷۱).
ویژگی ممتاز نقد مارکسی دین
هنگام ارزیابی و سنجش یک نظریه، علاوه بر بحث و بررسی پیرامون خللها و کاستیهای آن نظریه، باید به ارزیابی نکات برجستهی آن نظریه نیز پرداخت. بدین ترتیب میتوان این سوال را مطرح کرد که ویژگی ممتاز نقد مارکسی دین چیست؟ این سوال به ویژه از این جهت واجد اهمیت است که نظریهی مارکس در مورد دین اغلب به تکگزارهی «دین افیون تودههاست» تقلیل یافته و حتی مبارزهی مارکسیستهایی نظیر لنین با دین، به پای مارکس نوشته شده است. بنابراین بیمناسبت نیست که در بخش پایانی از خصلت تمایزبخش نظریهی مارکس پیرامون دین سخن بگوییم.
اگر بگوییم مارکس جامعهشناس دین نیست، بلکه منتقد دین است، بیراه نگفتهایم. رهیافت اصلی مارکس به دین، رهیافتی نقادانه است؛ اما چنانکه خود تصریح میکند، وی بر خلاف فوئرباخ به جای آنکه درصدد نقد دین بر مبنای نگرش ایدهآلیستی باشد، تلاش میکند نقد دین را به کمک جهان عینی و انضمامی صورت دهد و نقش تضادهای طبقاتی و مادی را در پیدایش و تثبیت دین وارسی کند. خصلت ویژهی کار مارکس نیز در واقع همین توجه به ارتباط دین با امر انضمامی (اقتصاد، تضاد طبقاتی) و نقد کارکرد سلطهگرانه و مشروعیتبخش دین برای طبقات حاکم است. چه بسا بتوان ردپای این تحلیل از جایگاه دین را در میان آثار و افکار اندیشمندانی پیش از مارکس نیز یافت، اما مارکس با پررنگ کردن این وجه دین موجود و تاریخی، این نقد را به جریانی قابل توجه و موثر بدل کرد. توجه دادن به نقش تخدیری، منحرفکننده و مشروعیتبخش به سلطه توسط برخی اشکال دین تاریخی و موجود، میتواند به عنوان خصلتی ممتاز و موثر در رویکرد مارکس به نقد دین تلقی گردد. همچنین تمرکز بر ارتباط متقابل میان دین تاریخی و حوزهی اقتصاد از دیگر نکات ممتاز نظریهی دین مارکس است که توجهی کلیدی در فهم ایفای نقش دین در بسیاری از جوامع تاریخی به دست میدهد.
منابع
- بکفورد، جیمز آرتور (۱۳۸۸)، دین و جامعهی صنعتی پیشرفته، ترجمهی فاطمه گلابی، تهران: انتشارات کویر، چاپ اول، ۲۱۶ص.
- شریعتی، سارا (۱۳۹۲)، جزوهی درس جامعهشناسی دین (مقطع ارشد و دکتری)، دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران، ویراست سوم، شهریور ۱۳۹۲، ۲۵۴ص.
- مارکس، کارل (۱۳۸۱)، دربارهی مسئلهی یهود و گامی در نقد فلسفهی حق هگل: مقدمه، مترجم مرتضی محیط، ویراستاران محسن حکیمی، حسن مرتضوی، تهران: نشر اختران، ۱۰۴ص.
- همیلتون، ملکم (۱۳۸۷)، جامعهشناسی دین، ترجمهی محسن ثلاثی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول، ۴۲۶ص.
-
- Marx, K. and Engels, F. (1957), On Religion, Moscow: Progress Publishers.
[۱]. مارکس با تکیه بر این انگاره که «این انسان است که دین را میسازد نه دین انسان را»، بر اصلی اشاره میکند که در چشمانداز دیگری در علوم اجتماعی طرح میشود: بازنمودها و تصویرسازیها از الوهیت و امر قدسی، رفتارهای مناسکی، سبک زندگی و دیگر اشکال سازماندهی دینی و … همه، پدیده هایی هستند انسانی که کار علوم اجتماعی، مطالعهی منشاء تحول و تاثیرشان بر دیگر وجوه زندگی اجتماعی است. با این تفاوت که نقد دینی مارکس، یک نقد سیاسی و همچنین فلسفی در چارچوب یک تئوری است، در حالی که رویکرد علمی، هدفش توصیف تظاهرات خارجی دین به عنوان یک پدیدهی اجتماعی است و به «گوهر دین» نمیپردازد، بلکه موضوع مطالعهاش نمود اجتماعی دین است. (شریعتی، ۱۳۹۲، ص.۳۸).
[۲]. بکفورد همچنین به نقل از لانتری اظهار میدارد: «مشارکتکنندگان در جنبشهای الهامگرفته از مذهب در شورش علیه قدرتهای استعماری در کشورهای جهان سوم، افراد حاشیهای و در نتیجه معترضین موقتی علیه یکپارچگی نظام اقتصاد جهان سرمایهداری مسلط هستند». (بکفورد، ص.۴۱).
[۳]. احساس مذهبی، الزاماً متعین نیست؛ بیان مذهبی میتواند متعین باشد، اما فروکاستن مذهب به بیان مذهبی و نادیده گرفتن احساس مذهبی، در کار مارکس مشهود است. (شریعتی، ص.۷۱).
[۴]. در دوران جنگسرد و دوقطبی بلوک شرق و غرب، برخی جامعهشناسان دین کوشیده بودند تا نشان دهند «در اروپای شرقی، دین به عنوان الگویی است که فقط در بین جمعیتهای حاشیهای که کمتر در داخل چارچوب سوسیالیستی ادغام شدهاند، دوام دارد» (بکفورد، ص.۴۱ به نقل از ورکن، ۱۹۷۷). احتمالا بتوان نشانهی مشابهی از کاهش نقش دین در دیگر کشورهای کمونیستی بلوک شرق به ویژه اتحاد جماهیر شوروی تا پیش از فروپاشی نیز نشان داد. اما واقع امر این است که کاهش نقش دین در این جوامع الزاماً با آگاهی طبقاتی قابل تبیین نیست؛ فشار ناشی از سیاستگذاریهای فرهنگی حکومتهای توتالیتر در این کشورها به نظر متغیر تعیینکنندهتری میرسد. اما جدا از این امر، اذعان ورکن به اینکه در کشورهای اروپای شرقی (در دوران جنگ سرد) دین تنها بین جمعیتهای حاشیهای ادغامنشده در نظام حاکم این کشورها جریان داشته، نقض دیگری بر تلقی مارکسی از دین به مثابهی ایدئولوژی کاذب است. چرا که حاشیهنشینان، از فرودستترین اقشار جامعه هستند و اینکه در یک کشور کمونیستی، دین همچنان بین این اقشار جریان دارد، نشان از آن دارد که دین صرفا ابزار دست طبقات حاکم برای القای آگاهی کاذب نبوده و رواج دین در میان حاشیهنشینان در این کشورها را باید با متغیرهای دیگری توضیح داد. احتمالاً همین ناسازگاریها است که سبب شده که «برخی از نمایندگان مکتب مارکسیسم ساختارگرا معتقد باشند که نیاز مستمری به دین در همهی نظامهای اجتماعی ـ از جمله جوامع کمونیستی ـ میتواند وجود داشته باشد» (بکفورد، ص.۴۱).